وبلاگ پسرانه



در یک روز زیبا و آفتابی کارلوس به خورشید نگاه کرد

با خودش گفت:چه خورشید زیبایی که نور را می درخشاند

بعد از آن مادرش به کارلوس صدا زد و گفت که بیا صبحونه بخور

که صبحانه اش را خورد و به خانه ی نیکو رفت

بعد از آن سلام و احوالپرسی کرد و وارد خانه ی نیکو شد

کارلوس خیلی ناراحت شد نیکو از احساسات آن تعجب کرد

و گفت:چرا ناراحتی دوست عزیزم؟

-پدرم را از دست دادم

-اخی چرا ؟

-چون در جنگ آمریکا و مغولستان به شهادت رسید

-چه بد

بعد از 30 دقیقه کارلوس به خانه اش برگشت

نیکو او را خداخافظی کرد

پایان داستان


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بلاگ ایران وبلاگ شخصی rondbazzz تعمیر سشوار تکنولوژی golbargnew عناوین سهیل کاظمی نژاد elone 18683531 faslecruyesh