در یک روز زیبا و آفتابی کارلوس به خورشید نگاه کرد
با خودش گفت:چه خورشید زیبایی که نور را می درخشاند
بعد از آن مادرش به کارلوس صدا زد و گفت که بیا صبحونه بخور
که صبحانه اش را خورد و به خانه ی نیکو رفت
بعد از آن سلام و احوالپرسی کرد و وارد خانه ی نیکو شد
کارلوس خیلی ناراحت شد نیکو از احساسات آن تعجب کرد
و گفت:چرا ناراحتی دوست عزیزم؟
-پدرم را از دست دادم
-اخی چرا ؟
-چون در جنگ آمریکا و مغولستان به شهادت رسید
-چه بد
بعد از 30 دقیقه کارلوس به خانه اش برگشت
نیکو او را خداخافظی کرد
درباره این سایت